نگاهي اگزيستانسياليستي به بخش هايي از شاهنامه(1)


 

نويسنده : دکتر ابوالقاسم قوام*
عباس واعظ زاده**




 

چکيده
 

«اگزيستانسياليسم»جرياني فکري -فلسفي است که انسان را محور هستي مي داند و از اين لحاظ نوعي «اومانيسم» است. اين مقاله به بررسي بخش هايي از شاهنامه از منظر فلسفه ي اگزيستانسياليسم سارتر مي پردازد؛ فلسفه اي که معتقد به «اصالت بشر»است.
فلسفه ي «اصالت بشر»ي ساتر شاهنامه را که صحنه نبرد خير و شر و اهورا و اهريمن است و بشر تنها، تماشاگر اين نبرد به چالش مي کشد و اين دو نيرو را در هم مي شکند و قدرت سوم و برتري را که «انسان » است، برسرکار مي آورد. فلسفه ي سارتر شاهنامه اي را که کوشش آدمي را در سرنوشت خود بي تأثير مي داند و انسان را چونان بازيچه اي در دست سرنوشت مي انگارد، مردود مي داند. او «انسان» را تنها سازنده سرنوشت خود مي داند. در فسفه سارتر، هيچ کس «قهرمان» يا «زبون»(ضد قهرمان) زاده نمي شود اما در شاهنامه همه ي قهرمانان، قهرمان و همه ي زبونان، زبون زاده مي شوند.«انتخاب»و «دلهره»از کلمات کليدي فلسفه ي سارتر است. سارتر، قهرمانان داستانهاي خود را هميشه در موقعيّت «انتخاب» و «دلهره»قرار مي دهد. موقعيّتي که قهرمانان شاهنامه بارها و بارها- در داستانهايي چون رستم و سهراب، رستم و اسفنديار، سياووش و ... -در آن قرار گرفته اند. به طور کلي فلسفه ي سارتر در اصول خود با شاهنامه مخالف است و در برخي جزئيّات همگام با آن.
شاهنامه، اگزيستانسياليسم، سارتر

مقدمه
 

اگزيستانسياليسم(اصالت موجود) به هيچ نظام فلسفي ويژه اي دلالت نمي کند. در واقع بهتر است که اين نام را به فلسفه سارتر(2) اختصاص دهند، زيرا اوست که به صراحت آن را «مذهب اصالت موجود»ناميد . علاوه بر اين بايد ميان فلسفه وجود (3) کارل ياسپرس (4) و فلسفه وجودي (5)هايديگر (6)فرق نهاد.(کاپلستون،162:1361)
نبايد تصور کرد که اين فلسفه ها ارتباط استواري با يکديگر دارند. اشتراک آنها بيشتر از اين جهت است که همگي «فلسفه هاي زندگي »اند. در همه آنها به سؤالاتي پاسخ داده مي شود که آدميان درباره تجربه انساني مايل به پرسش اند. بنابراين کليه آنها در مقابل«فلسفه عقلي» قرار مي گيرند، و بر حسب آنها، فلسفه داراي سهم و اثر مثبت تري از آن است که در جنبش هاي تحليلي جديد براي آن قائل شده اند. اين طرز تفکر از زمان جنگ دوم جهاني در فرانسه وآلمان فوق العاده عموميّت يافت.(پاپکين.419:1373)
اما خود سارتر درباره اگزيستانسياليسم مي گويد:«اگزيستانسياليست ها به دو دسته تقسيم مي شوند: دسته ي اول:اگزيستانسياليست هاي مسيحي، که من ياسپرس و گابريل مارسل پيرو مذهب کاتوليک را از زمره آنان مي شمارم . دسته ي دوم:اگزيستانسياليست هاي منکر واجب الوجود، يعني هايديگر و اگزيستانسياليست هاي فرانسوي و خودمن . وجه مشترک اين دو گروه تنها اين اصل است که همه معتقدند وجود مقدم بر ماهيّت است.»(سارتر،20:1358)
با اين مقدمه درباره اگزيستاليسم به سراغ چگونگي اين فلسفه در نزد سارتر مي رويم.
اگزيستانسياليم سارتر
سارتر مي گويد:«اگزيستانسياليسمي که من نماينده آن هستم...مي گويد که اگر واجب الوجود نباشد، لااقل يک موجود هست که در آن وجود مقدّم بر ماهيّت است. موجودي که پيش از آن که تعريف آن به وسيله مفهومي ممکن باشد، وجود دارد؛ و اين موجود بشر است يا به تعبير هايديگر، واقعيّت بشري.(7)»(همو:3-22).
سارتر معتقد است که در انسان - برعکس اشياء- وجود مقدم بر ماهيّت است. او مي گويد: هنگامي که شيئي مثل کارد به دست صانعي ساخته شده، سازنده، تصور خود را از کارد و همچنين فن ساختن کارد را که از پيش معلوم بوده- و جزئي از تصور شيء است و آن را مي توان دستورالعملي ناميد-در پيش چشم داشته است. بنابراين، کارد در عين حال هم شيئي است که با در نظر داشتن اسلوبي ساخته شده و هم فايده ي معيّني دارد.
پس با اين مقدّمه در مورد کارد، ماهيّت- يعني مجموعه دستورالعمل ها و کيفيّاتي که ايجاد شيء و تعريف آن را ميسر مي سازد- مقدم بر وجود است. اما بشر ابتدا وجود مي يابد، متوجّه وجود خود مي شود، در جهان سربرمي کشد و سپس خود را مي شناساند، يعني تعريفي از خود به دست مي دهد.(همو:23-20)
سارتر مي گويد: در مکتب اگزيستانسياليسم، تعريف ناپذيري بشر بدان سبب است که بشر نخست هيچ نيست، سپس چيزي مي شود ، يعني چنين و چنان مي گردد؛ و چنان مي شود که خويشتن را آنچنان مي سازد. او اين مسأله را اصل اول اگزيستانسياليسم مي داند.(همو:4-23)
سارتر اين جمله داستايوسکي (8)را که مي گويد :«اگر واجب الوجود نباشد، هر کاري [اعم از خوب يا بد]مجاز است » نيز سنگ اول بناي اگزيستانسياليسم مي داند.(همو:35) و اين جمله بنلاد ساختماني فلسفي است که کاپلستون(9)آن را «اصالت وجود ملحدانه» مي نامد.(کاپلستون:255)

اصالت بشر و حماسه
 

سارتر ، اگزيستانسياليسم را نوعي اصالت بشر(10)مي داند؛ امّا او معتقد است که اين اصطلاح دو معني کاملاً متفاوت دارد:1)اصالت بشري که آدمي را چون غايت نهايي و ارزش متعالي تلقي مي کند. اين مفهوم اصالت بشر را در افکار کوکتو(11)و آثار وي چون «دور دنيا در هشتاد ساعت» مي توان يافت. آنجايي که يکي از قهرمان ها هنگامي که با هواپيما از فراز کوه ها مي گذرد، مي گويد:«بشر اعجوبه اي است ».سارتر مي گويد: اين، بدان معني است که شخص من که در ساختن هواپيما سهمي نداشته ام به عنوان اينکه بشر هستم، خود را در برابر کارهاي خاص چند نفر، سرافراز يا مسؤول بدانم و بدان معني است که ما مي توانيم بر مبناي بهترين رفتار بعضي از آدميان، براي بشر به طور کلي، ارزش قائل شويم. اين نوع اصالت بشر از ديد سارتر، مردود است.(سارتر،675:1358)
اين، همان اصالت بشري است که در آثار حماسي يافت مي شود. حماسه هايي که مردم هر سرزمين به قهرمانان آنها مي نازند .و آنان را مردان آرماني خود مي دانند وخود را در موفقيّت وکامگاري هاي ايشان سهيم مي دانند، قهرماناني چون کاوه، فريدون، رستم، سهراب، اسفنديار، سياووش و ...؛قهرماناني چون آشيل و هرکول.
اين مردمان هنگامي که آزادگي کاوه را مي بينند، او را تحسين مي کنند؛ هنگامي که نجابت سياووش را مي بيند، او را تحسين مي کنند؛ و هنگامي که رستم با تمام وجود از مرز و بوم ايران زمين حراست مي کند و دشمنان آن را شکست مي دهد، او را تحسين مي کنند و مي گويند:«اينان اعجوبه هايي هستند.»
2)اما اصالت بشري که سارتر بدان معتقد است در عمق مفهوم خود چنين است :«بشر جاودانه بيرون از خويشتن است. بشر با پي ريزي«طرح»(12)خود در جهان بيرون از خويش و با محو شدن در چنين جهاني، بشر و بشريت را به وجود مي آورد. از سويي ديگر، موجوديت بشر وابسته به جستجوي هدف هاي برتر است. بشر با اين عروج(13) [(فراتر از رفتن از حد خود)]، و بدان سبب که اشياء را جز در مقام رابطه با اين عروج در نظر نمي گيرد، در ميان و در دل اين عروج قرار دارد. جهاني نيست جز جهان بشري؛ جهان درون گرايي بشري.»(همو:77)
سارتر مي گويد:« آن چه اصالت بشر اگزيستانسياليستي مي ناميم عبارت است از پيوند جستجوي هدف هاي برتر و درون گرايي:(14)هدف برتر به عنوان سازنده بشر( و نه بدان معني که واجب الوجود «هدف برتر»است، بلکه به معناي فراتر رفتن جاودانه بشر از حد خويش)[يعني اين فراتر رفتن بشر از حد خود مرزي- که آن را «انسان آرماني» مي نامند - ندارد]؛ و درون گرايي بدين معني که بشر در خود محدود نيست بلکه پيوسته «در جهان بشري»حضور دارد. از اين رو اصطلاح اصالت بشر را به کار مي بريم که بگوييم در جهان، قانونگذاري جز بشر نيست. بگوييم که بشر در وانهادگي ( يعني گسستن از واجب الوجود)درباره خود تصميم مي گيرد ؛ و نيز بگوييم: بشر کاوشي و جستجويي در خويشتن نيست، بلکه درست در تعقيب هدفي بيرون از خويش- يعني در استخلاص و آزادي و حقيقت بخشيدن به «طرح » ها - است که بشر خود را به عنوان بشر تحقّق مي بخشد.»(همو8-77)

انتخاب و دلهره در شاهنامه
 

«انتخاب» و «دلهره » از کلمات کليدي فلسفه سارتر است. سارتر قهرمان هاي خود را اغلب در لحظه «انتخاب » قرار مي دهد،«انتخابي » که هميشه توأم با «دلهره »است. در اين قسمت به نمونه هايي از اين موقعيت در نمايشنامه شيطان و خدا اشاره خواهيم کرد.
سارتر مي گويد:«بشر محکوم به آزادي است .»(همو:36) يعني بشر آزاد است که انتخاب کند و بايد انتخاب کند، چرا که اگر انتخاب نکند، باز هم انتخاب کرده است؛ يعني انتخاب نکردن نيز نوعي انتخاب است . به عنوان مثال، در نمايشنامه شيطان و خدا هنگامي که گوتز به هاينريش مي گويد:«امشب اختيار مرگ و زندگي بيست هزار نفر به دست توست .»هاينريش مي گويد:«من اين اختيار را نمي خواهم اين از جانب شيطان است» و پا به فرار مي گذارد. گوتز هنگامي که فرار هاينريش را مي بيند، مي گويد «اگر فرار کني يعني تصميمت را گرفته اي.»(سارتر،53:1345)
سارتر مي گويد:«هنگامي که مي گوييم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور اين است که هر يک از ما با آزادي، خود را انتخاب مي کنيم . همچنين با اين گفته مي خواهيم اين را نيز بگوييم که فرد بشري با انتخاب خود [يعني انتخاب شخصيت و ماهيّت خود]، همه آدميان را انتخاب مي کند...انتخاب چنين و چنان بودن، در عين حال تأييد ارزش آنچه انتخاب مي کنيم نيز هست، زيرا ما هيچگاه نمي توانيم بدي را انتخاب کنيم . آنچه [در حال صداقت]اختيار مي کنيم، هميشه خوبي است . و هيچ چيز براي ما خوب نمي تواند بود مگر آن که براي همگان خوب باشد.»(سارتر،1358: 7-26)
«بدين گونه ، من مسؤول خود و مسؤول همگان هستم ، و براي بشر صورتي مي آفرينم که خود برگزيده ام. به عبارت ديگر با انتخاب خود، همه آدميان را انتخاب مي کنم.» (همو:28)
سارتر مي گويد: ما در انتخاب خود تنهاييم، بدون دستاويزي که عذر خواه ما باشد. يعني در انتخاب ما هيچ کس و هيچ چيز- خدا، شيطان، سرشت نيک يا بد، ارزش اخلاقي و ... -دخالت ندارد و نمي تواند به ما کمک کنند. بشروانهاده است .(همو:6-35)
به عقيده سارتر، انتخاب راهنما نيز انتخاب راه است.چرا که اگر ما به نزد کسي برويم تا با او مشورت کنيم، او را انتخاب کرده ايم و در واقع آنچه را او به عنوان صلاح انديشي مي گويد،قبلاً کمابيش مي دانسته ايم .»(همو: 42)
«اگزيستانسياليسم با صراحت اعلام مي دارد که بشر يعني دلهره. مفهوم اين جمله چنين است : هنگامي که آدمي خود را ملتزم ساخت و دريافت که وي نه تنها همان است که موجوديّت خود، راه و روش زندگي خود را تعيين و انتخاب مي کند، بلکه اضافه بر آن قانونگذاري است که با انتخاب شخص خود، جامعه بشري را نيز انتخاب مي کند، چنين فردي نخواهد توانست از احساس مسؤوليت تمام و عميق بگريزد.»(همو:29)
سارتر براي «دلهره»نمونه اي مي آورد و مي گويد: هنگامي که فرماندهي نظامي، مسؤوليّت حمله اي را به عهده مي گيرد و کساني را به سوي مرگ مي فرستد، شخص اوست که چنين تصميمي مي گيرد. غالباً دستورهايي از مافوق به او مي رسد اما اين دستورها بسيار کلي است و تفسير آنها به عهده همين فرمانده است و زندگاني تعدادي از سربازان در گرو تفسير و تصميم اوست. چنين فرماندهي نمي تواند در تصميمي که مي گيرد نوعي دلهره نداشته باشد.(همو:3-32)
سارتر مي گويد:همه مردم دلهره دارند اما برخي از ايشان بردلهره خود سرپوش مي گذارند، يعني از آن مي گريزند. از اين انديشه نگران کننده جز با نوعي سوء نيت (16)نمي توان گريخت . کسي که دروغ مي گويد و با گفتن اين که مردم چنين نمي کنند، براي خود عذري مي تراشد، کسي است که با وجدان خود برسر ستيز است .(همو:30-29)
درباره «سوء نيت»در بررسي داستان «رستم و سهراب» بيشتر خواهيم گفت
سارتر نمونه اي از لحظه انتخاب توأم با دلهره را - در نمايشنامه شيطان و خدا- براي هاينريش - که کشيشي فقير و مردمي است -ترسيم مي کند. زمان وقوع اين داستان اروپايي قرون وسطي و مرز جغرافيايي آن شهري به نام وَرمرز است . کليسا برمردم حکومت مي کند. شهر در محاصره فردي به نام گوتز است. مردم فقير شهر که از فقر و گرسنگي به تنگ آمده اند برکليسا مي شورند و اسقف اعظم را مي کشند و در صددند که کشيش ها را نيز بکشند. اسقف اعظم در آستانه مرگ، کليد در زير زميني را که به خارج شهر راه دارد به هاينريش مي دهد تا به گوتز برساند. ورود گوتز به شهر برابر است با نجات کشيش ها و کشته شدن مردم فقير، او بايد بين برداشتن کليد و ورود گوتز به شهر که منجر به نجات تعداد معدودي کشيش و کشته شدن تمام مردم شهر مي شود و برنداشتن آن و ماندن در ميان مردم که منجر به کشته شدن کشيش ها و زنده ماندن مردم شهر مي شود، انتخاب کند. هاينريش ، هم کشيش است و هم مردي فقير و به هر دو گروه وابستگي دارد. اما بايد يکي را انتخاب کند. فقرا يا کشيش ها؟!
هاينريش بالاخره انتخاب مي کند. کليد را بر مي دارد و به نزد گوتز مي رود اما با ديدن گوتز و سنگدلي او از دادن کليد منصرف مي شود و هنوز دلهره دارد و هنوز انتخاب نهايي خود را نکرده است. هاينريش در گردابي از شک و ترديد و دلهره با گوتز به گفتگو مي پردازد و سرانجام انتخاب خود را مي کند و کليد شهر را به گوتز مي دهد؛ يعني نجات کشيش ها و مرگ فقرا. هاينريش با اين کار، گوتز را در موقعيّت انتخاب قرار مي دهد و کليد دلهره را به دست او مي سپارد . اکنون اوست که بايد انتخاب کند. انتخاب بين سوزاندن شهر يا بخشايش . او نيز در طي ماجراها و گفتگوهايي انتخاب خود را مي کند. و بخشايش را برمي گزيند.

پی نوشت ها:
 

1.Existentialism
2.J.P.Sartre
3.Existeznphilosophe
4.K.Jaspers
5.Existezialphilosophe
6.M.Heidegger
7.Realiie humaine
8.F.Dostoivsky
9.F.Coplestone
10.Humanism
11.J.Cockteau.
12.Project
13.Depassement
14.Subjective
15.Angoisse
16.Mauvaisefol
* استاديار زبان و ادبيّات فارسي دانشگاه فردودسي مشهد
** دانشجوي کارشناسي ارشد زبان و ادبياّت فارسي دانشگاه فردوسي مشهد